قلب طلایی
مطالب جالب و خواندنی
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان قلب طلایی و آدرس bahoosh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





از هم گریختیم

و آن نازنین پیاله دلخواه را، دریغ

بر خاک ریختیم!

 

جان من و تو تشنه پیوند مهر بود،

دردا که جان تشنه خود را گداختیم!

بس دردناک بود جدائی میان ما،

از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم

 

دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت،

اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت،

و آن عشق نازنین که میان من و تو بود،

دردا که چون جوانی ما پایمال گشت!

 

با آن همه نیاز که من داشتم به تو،

پرهیز عاشقانه من ناگریز بود.

من بارها به سوی تو آمدم، ولی

هر بار دیر بود!

 

اینک من و توایم دو تنهای بی نصیب،

هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش.

سرگشته در کشاکش طوفان روزگار،

گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش!

[ سه شنبه 4 بهمن 1390 ] [ 19:54 ] [ زهرا ]

پنجره ای در مرز شب و روز باز شد

مرغ افسانه از آن بیرون پرید

میان بیداری و خواب پرتاب شده بود


پنجره ای در مرز شب و روز باز شد
مرغ افسانه از آن بیرون پرید
میان بیداری و خواب
پرتاب شده بود
 بیراهه فضا راپیمود
 چرخی زد
 و کنار مردابی به زمین نشست
تپشهایش با مرداب آمیخت
مرداب کم کم زیبا شد
 گیاهی در آن رویید
 گیاهی تاریک و زیبا
مرغ افسانه سینه خود را شکافت
تهی درونش شبیه گیاهی بود
 شکاف سینه اش را با پر ها پوشاند
وجودش تلخ شد
خلوت شفافش کدر شده بود
چرا آمد ؟
از روی زمین پر کشید
بیراهه ای را پیمود
 و از پنجره ای به درون رفت
مرد آنجا بود
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد
سینه او را شکافت
و به درون رفت
او از شکاف سینه اش نگریست
درونش تاریک و زیبا شده بود
به روح خطا شباهت داشت
 شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند
در فضا به پرواز درآمد
و اتاق را در روشنی اضطراب تنها گذاشت
مرغ افسانه بر بام گمشده ای نشسته بود
وزشی بر تار و پودش گذشت
گیاهی در خلوت درونش رویید
 از شکاف سینه اش سر بیرون کشید
و برگهایش را در ته آسمان گم کرد
زندگی اش در رگهای گیاه بالا می رفت
اوجی صدایش می زد
گیاه از شکاف سینه اش به درون رفت
و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند
بالهایش را گشود
 و خود را به بیراهه فضا سپرد
گنبدی زیر نگاهش جان گرفت
چرخی زد
 و از در معبد به درون رفت
فضا با روشنی بیرنگی پر بود
برابر محراب
وهمی نوسان یافت
از همه لحظه های زندگی اش محرابی گذشته بود
 و همه رویا هایش در محرابی خاموش شده بود
خودش رادر مرز یک رویا دید
به خک افتاد
لحظه ای در فراموشی ریخت
سر بر داشت
محراب زیبا شده بود
پرتویی در مرمر محراب دید
 تاریک و زیبا
ناشناسی خود را آشفته دید
چرا آمد ؟
بالهایش را گشود
 و محراب را در خاموشی معبد رها کرد
زن در جاده ای می رفت
پیامی در سر راهش بود
مرغی بر فراز سرش فرود آمد
زن میان دو رویا عریان شد
مرغ افسانه سینه او را شکافت
و به درون رفت
زن در فضا به پرواز درآمد
مرد دراتاقش بود
 انتظاری دررگهایش صدا می کرد
و چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون می خزید
زنی از پنجره فرود آمد
تاریک و زیبا
به روح خطا شباهت داشت
 مرد به چشمانش نگریست
همه خوابهایش در ته آنها جا مانده بود
مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید
و نگاهش به سایه آنها افتاد
گفتی سایه پرده توری بود
 که روی وجودش افتاده بود
چرا آمد ؟
بالهایش را گشود
 و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد
مردتنها بود
 تصویری به دیوار اتاقش می کشید
 وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود
 وزشی ناپیدا می گذشت
تصویر کم کم زیبا می شد
و بر نوسان دردنکی پایان می داد
مرغ افسانه آمده بود
اتاق را خالی دید
و خودش را در جای دیگر یافت
ایا تصویر
دامی نبود
که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود ؟
چرا آمد ؟
بالهایش را گشود
و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد
مرد در بستر خود خوابیده بود
 وجودش به مردابی شباهت داشت
درختی در چشمانش روییده بود
 و شاخ و برگش فضا را پر می کرد
رگهای درخت
از زندگی گمشده ای پر بود
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود
از شکاف سینه اش به درون نگریست
تهی درونش شبیه درختی بود
شکاف سینه اش را با پر ها پوشاند
بالهایش را گشود
و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت
درختی میان دو لحظه می پژمرد
تاقی به آستانه خود می رسید
مرغی بیراهه فضا را می پیمود
 و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود

 

                                                                                       سهراب سپهری......

[ سه شنبه 4 بهمن 1390 ] [ 19:53 ] [ زهرا ]

تنهایی خود لحظه ها را برایت گریه کردم

 

در بی کسیم برای تو که همه کسم بودی گریه کردم

 

در حال خندیدن بودم که به یاد خنده های سرد وتلخت گریه کردم

 

در حین دویدن در کوچه های زندگی بودم که نا گاه به یاد لحظه هایی که بودی واکنون نیستی ایستادم وآرام گریه کردم

 

ولی اکنون می خندم

 

آری می خندم

 

به تمام لحظه های بچگانه ای که به خاطرت اشک هایم را قربانی کردم

 

واقعاحیف که............

[ سه شنبه 4 بهمن 1390 ] [ 19:52 ] [ زهرا ]

وای وای

 

         باران باران

 

شیشه

 

      پنجره

 

            را باران شست

 

از دل من

 

        اما چه کسی

 

                   نقش تو

 

                           را خواهد شست

 

اسمان

 

      سربی رنگ

 

من درون 

 

         قفس

 

                سرد اتاقم دلتنگ.

 

 می پرد ،نگاهم تا دور

 

وای

 

     باران باران

 

پر مرغان

 

           نگاهم

 

                  را شست

 

خواب

 

      رویای فراموشی هاست

 

خواب را دریابم

 

            که در ان

 

                     دولت

 

                          خاموشی هاست

 

من شکوفایی

 

            گلهای امیدم را

 

در

 

    رویاهایم

 

              می بینم

 

و

 

    ندایی

 

              که به من می گوید

 

گرچه شب تاریک است،

 

                     می قوی دار ،

 

                                     سحر نزدیک است

[ سه شنبه 4 بهمن 1390 ] [ 19:52 ] [ زهرا ]

دختری خوابیده در مهتاب،

چون گل نیلوفری بر آب.

خواب می بیند.

خواب می بیند که بیمارست دلدارش.

وین سیه رویا،شکیب از چشم بیمارش

باز می چیند.

 

می نشیند خسته دل در دامن مهتاب:

چون شکسته بادبان زورقی بر آب.

می کند اندیشه با خود:

                              از چه رو کوشیدم به آزارش؟

وزپشیمانی،سرشکی گرم

می درخشد در نگاه چشم بیدارش.

 

روز دیگر،

   باز چون دلداده می ماند به راه او،

روی می تابد ز دیدارش،

می گریزد از نگاه او.

باز می کوشد به آزارش...

[ سه شنبه 4 بهمن 1390 ] [ 19:51 ] [ زهرا ]
صفحه قبل 1 ... 29 30 31 32 33 ... 43 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

به قلب طلایی خوش آمدید
امکانات وب
بک لینک طراحی سایت